شهید حجةالاسلام شیخمحمود غفاری

آشناییاش با شهید غفاری برمیگردد به روزهای مهر سال 59. روزهایی که هجمه بیامان رژیم بعث او را چون بسیاری از جوانان همسن و سالش به جبهه کشاند. شیخمحمود غفاری را بار اول توی مرکز پشتیبانی سپاه در کرمانشاه دید، روحانی ملبسی که بین بچههای اعزامی از تهران خیلی نظرش را جلب کرد.
فردای همان روز با هم توی پادگان ابوذر سرپلذهاب بودند. در یکی از همان ساختمانهای پنج طبقه پادگان که بچهها را توی آنها جا دادند. غالباً بچههایی که با هم اعزام شده بودند همدیگر را میشناختند یا حداقل در آن یکی، دو روز رابطه نزدیکی بینشان برقرار شده بود، برخلاف او که برایش هیچ چهرهای آشنا نبود. طول سالن را قدم میزد که چشمش به حاجآقا افتاد. او هم گوشهای تنها نشسته بود و فکر برده بودش. شاید به آیندهای که هیچکس نمیدانست چه چیزی انتظارشان را میکشد. آرامآرام خودش را کشید کنار حاجی و با یک سلام ساده کنارش نشست. همین سلام، مقدمه آشناییشان شد. آشناییای که ما را بر آن داشت مقابلش بنشینم تا حاجمحمد صادق از دانستههایش از شیخمحمود غفاری برایمان بگوید.
گفتند تعدادی از بچههای سپاه را بفرستید برای آموزش دیدهبانی. آموزشی که شامل استفاده از قطبنما، نقشهخوانی و خیلی چیزهای دیگر بود. من و حاجی با هفت، هشت نفر دیگر داوطلب شدیم. حاجی که از خدایش بود. از روزی که پایش رسید منطقه، معلوم بود نیامده برای بحث تبلیغ، حاجی دنبال چیز دیگری بود. وقتی جریان آموزش دیدهبانی را برایش گفتم، گفت: آقامحمد، من دنبال جایی هستم که کارم ثمره ارزشمندی برای جبهه داشته باشه و تو همین راه هم شهید بشم.
با هم میرفتیم کلاس. بین همه ما حاجی دقت و حساسیت بیشتری در یادگرفتن مباحث داشت. گاهی آنقدر استاد را سؤالپیچ میکرد که بچهها به شوخی میگفتند: حاجآقا اینجا حوزه نیست! اما حاجی بیتوجه به این حرفها آنقدر سؤال میکرد تا ریزترین نکات مربوط به هر مبحث را یاد بگیرد.
آموزش که تمام شد هرکدام رفتیم یکطرف. حاجی شد دیدهبان ارتش، دیدهبانی که عبا و قبایش را با لباس فرم نظامی معاوضه کرد. آنقدر هم دقت داشت که تمام نکات ریز و درشت مربوط به اصول امنیتی را رعایت کند. مثلاً استفاده از کلاه آهنی برای ما خیلی سخت بود، سنگین بود و مدام توی سرمان لق میزد، اما حاجی همیشه کلاه آهنیاش روی سرش بود. پوتین میپوشید و پاچه شلوارش را گِتر میکرد. قطبنما، نقشه، خشاب اضافه، اسلحة ژ3 و همه امکانات یک رزمنده همراهش بود. نگاهش که میکردی اصلاً به ذهنت خطور نمیکرد این رزمنده ممکن است یک روحانی باشد که تا چند وقت پیش شاید پوتین و کلاه آهنی را هم از نزدیک ندیده بود.
**
حاجی دیدهبان دیدگاه 47 بود؛ دیدگاهی در ارتفاعات قلاویز. حاجی همان حساسیتِ جریان آموزش را، حین عملیکردن آموختههایش هم رعایت میکرد؛ آنقدر که از نظر فرماند توپخانه ارتش، آتش بهاختیار بود. کافی بود تو بیسیم بگوید: غفاری47، فرمانده میگفت: هرچی آتیش میخواد بهاش بدید. اصلاً چون و چرا نمیکرد. مطمئن بود به کار حاجی و دقتی که داشت.
هرکدام از ما ده روز توی دیدگاه بودیم. حاجی هروقت از دیدگاه برمیگشت، دوش میگرفت و دوباره لباس روحانیت میپوشید و میرفت پیش آتشباری که ده روز باهاش کار کرده بود و نقاط ضعف و قوت کارشان را با هم بررسی میکردند. حتی خیلی جاها به کار بچههای ارتش ایراد میگرفت و راهنماییشان میکرد. به خاطر همین هم بود که ارتشیها همیشه مات و متحیر کارهایش بودند و برایشان جای تعجب داشت که یک روحانی اینقدر نسبت به کار رزم، اطلاعات و دقتنظر داشته باشد.
**
ارتفاع 1050 یکی از صعبالعبورترین ارتفاعات کلهقندی بود. یک سنگ جابهجا میشد، دشمن میفهمید. به همین خاطر عبور یک گروهان نیرو از این ارتفاعات برای تصرف آن محال به نظر میرسید. از طرفی این ارتفاعات برای ما خیلی مهم بود. اما چیزی که شب عملیات مجال ترس به بچهها نمیداد، سخنرانیهای پرشور حاجی بود. حاجی با حرفهایش چنان شوق شهادت را در دل بچهها شعلهور میکرد که دیگر هیچکس جلودارشان نبود. در حالی که دستهایشان را به هم میدادند، مینشستند رو به قبله و اسماء اعظم الهی را با هم تکرار میکردند. بعد هم عهد میکردند که هرکس زودتر شهید شد برای شهادت بقیه هم دعا کند. این یک وجه کار حاجی بود.
شهید غفاری خیلی مقید بودند به رعایت حقوق دیگران، علیالخصوص خانواده. آن زمان من مجرد بودم. مرخصی که میآمدم تهران، مدام اینطرف و آنطرف بودم و کمتر توی خانه پیدایم میشد. این قضیه رسیده بود به گوش حاجی. یک روز مرا کشید کنار و گفت: آقای صادقی، شنیدم این چند روز که میری مرخصی، مدام با رفقایی و از این مجلس به آن مجلس. میدونی این ده روز حق شرعی تو نیست، حق پدر و مادرته! این سه ماهی که اینجایی حق خودته، هرجا میری، برو ولی اون ده روز حق خانوادته و نباید به حقوق اونها تجاوز کنی. حالا برایم عجیب بود که حاجی خودش با آن همه مشغله و برو و بیا، شدیداً به این مسئله پایبند بود. یک شب دعوتش کردند سخنرانی. در کمال تعجب جواب داد با عرض معذرت اجازه نگرفتم، اگر اجازه دادند، چشم. حاجی در عین حال که تقید به رعایت حقوق دیگران را به ما گوشزد میکرد، خودش هم عامل به این موضوع بود. یعنی اگر در ایام مرخصی جایی دعوت میشد برای سخنرانی، از خانمش، مادرش و تکتک بچهها اجازه میگرفت، بعد قبول میکرد.
**
سرپل ذهاب چند جبهه داشت: کورهموش، تکدرخت، سرآبگرم و شهرک المهدی. هر جبههای هم برای خودش فرمانده داشت. مسئولیت جبهه سرآبگرم با من بود، اما یکی، دوبار که با حاجی رفتم دیدهبانی، به کار دیدهبانی علاقهمند شدم. جوان بودیم و پرشور و همین سرِ پرشور، با کار عقبه و پشتیبانی میانه خوبی نداشت. دلم میخواست بروم جلو. بعد از مدتی بالاخره دل به دریا زدم و به حاجی گفتم: حاجآقا میخوام بیام دیدهبانی، میشه؟ حاجی با سکوت معناداری نگاهم کرد و بعد از مکث گفت: یه شرط داره! من هم ذوقزده در حالی که نیشم تا بناگوش باز شده بود گفتم: باشه، شرطش چیه؟ گفت: مگه شما مسئول جبهه سرآبگرم نیستی؟ گفتم: چرا؟ گفت: بالاخره به واسطه شناختی که داشتن این مسئولیت رو به شما سپردن، همینجوری که نشدی فرمانده! با خودشون گفتن آقای صادقی این امتیازات رو داره، میتونه اینجا مسئولیت قبول کنه. الانم اگه تونستی یکی رو پیدا کنی که حداقل به اندازه خودت توانایی و کارآیی داشته باشه که جای تو رو بگیره بیا. والّا فردای قیامت مسئولیت داری. اینجا که دل آدم کار نمیکنه... بالاخره، تکلیف الهیه.
تیرم خورده بود به سنگ. فکرش را هم نمیکردم حاجی همچین شرطی پیش پایم بگذارد. از طرفی به حرفها و استدلالیهایش که فکر میکردم میدیدم حق دارد. چارهای نداشتم جز این که برای خودم جایگزین پیدا کنم که خدا خواست و شهید حاجیبابا آمد و مسئولیت جبهه سرآبگرم را به عهده گرفت. من هم که انگار دنیا را دو دستی گذاشته بودند جلویم، رفتم سراغ کار دیدهبانی و همقدم شدن با شهید غفاری.
**
از تهران آمده بودند سراغش که: آقای غفاری! در تهران به شما نیاز بیشتری داریم و حضور شما مثمر ثمرتر است. گفتند: با وجود این همه رزمنده، بهتر است شما برگردید تهران. آنموقع واحد دیدهبانی پیریزی شده بود و مسئولیتش با من بود. حاجی گفت: من نمیدونم، هرچی آقای صادقی بگن!
من هم که تا اینجای کار فقط شنونده بودم، صدایم را صاف کردم و گفتم: بحث جبهه بر همة امور تقدم دارد! توی تهران، آقایان هستند. آقای غفاری دیدهبان تخصصی ماست و اینجا کارشون برای ما خیلی مهمه.
زیربار نمیرفتند. گفتند شما این همه دیدهبان دارید، حاجآقا باید برگردد تهران. خلاصه از ما اصرار و از آنها انکار. بحث که به اینجا رسید حاجی گفت: ببینید، اگر آقای صادقی مسئلهای ندارن و بگن برو من حرفی ندارم! گفتم: حاجآقا! حضرت امام فرمودن که تقدم با جبهه است، حتی گفتن که اگه نیازه طلاب درس و بحث رو رها کنن و بیان جبهه.
هرچه من دلیل و برهان میآوردم، هیچکدام زیر بار نمیرفتند. سفت و سخت ایستاده بودند پای حرفشان که حاجی بیاید تهران. راستش حاجآقا مردد بود. بدجور مانده بود بین دو راهی که من گفتم: حاجآقا غفاری بریم خدمت حضرت امام(ره)، هرچی ایشون فرمودن همون کار رو انجام میدیدم.
مرخصی که آمدیم، رفتیم جماران و از دفتر امام(ره) برای ملاقات حضوری وقت گرفتیم. قرارمان برای روز پنجشنبه بود. آن روز که رفتیم برای ملاقات، جمعی از روحانیان و طلاب هم با امام ملاقات داشتند. قرار شد من بمانم، حاجی برود داخل. جلسه که تمام شد و حاجی آمد، رفتم جلو. گفتم: خب چی شد حاجآقا، پرسیدی؟ گفت: نه! روم نشد چیزی بگم، خودت برو هر کاری میخوای بکن و هرچی میخوای از امام(ره) بپرس.
وارد اتاق که شدم، امام آرام و با طمأنینه نشسته بودند روی صندلیشان. رفتم جلو. دست و دلم میلرزید و پایم دنبالم نمیآمد. تا آن روز امام را اینقدر نزدیک ندیده بودم. جذبه روحانی امام دل آرام را به تاب و تب میانداخت. دلم مثل گنجشک مدام توی قفسه سینه بالا و پایین میشد و انعکاس صدای تپش آن توی گوشم زنگ میخورد. خودم را که در مقابل امام دیدم، خم شدم و دستشان را بوسیدم. نفسم را به زور پایین دادم و بریدهبریده گفتم: آقای غفاری، دیدهبان ما هستند. اسم آقای غفاری که از دهانم خارج شد امام بلافاصله فرمودند: بله میدانم که ایشان دیدهبان هستند! از تعجب زبانم بند آمد. باورکردنی نبود، امام از فاصله شاید هزار کیلومتری میدانست آقای غفارینامی در جبهه دیدهبان است. چیزی که شاید فرمانده سپاه که مستقیم در بطن جنگ حضور داشت از آن بیاطلاع بود. اطلاعات امام دقیق و کامل بود، برعکس این که میگفتند اطلاعات امام راجع به جنگ، کلیشهای و روزمره است. هیچی نگفتم، خداحافظی کردم و از اتاق بیرون آمدم. آقای غفاری بیرون اتاق منتظرم بود. تا مرا دید، دستپاچه پرسید: چی شد؟ گفتم: هیچی، امام میدونست شما در جبهه دیدهبانی! حاجی متعجبتر از من، پرسید: جدی میگی؟ نگاهی به چهره متعجبش کردم و گفتم: آره، خدا شاهده! گفت: پس هیچی. اگه امام میدونه دیگه جای بحث نیست، بریم. آمد و ماند؛ درست بر اساس چیزی که روزهای اول آشناییمان گفته بود: من میخوام خدمتی به اسلام بکنم و در این راه هم شهید بشم.
**
برای دیدهبانی رفته بودیم داربلوط، جایی زیر ارتفاعات قلاویز و مشرف به جاده قصرشیرین. نزدیک دیدگاه، یک باغ لیموشیرین بود که لیموهای زرد و درشت آن مثل چراغ روی درخت میدرخشید. صاحب باغ گفته بود لیموها را بچینید و استفاده کنید. بچهها میرفتند یک گونی میچیدند و میآوردند و حاجآقا مینشست سر طمأنینه و حوصله این لیموها را پوست میگرفت، قاچ میکرد و میداد دست بچهها.
حاجی همهچیزش دقیق بود و با حساب و کتاب. جدی بودنش، نصیحت کردنش، شوخی کردنش و... . شب عملیات برای بچهها رجز میخواند و تشجیعشان میکرد. حالا همین آدم، عملیات که تمام میشد مراسم دعا برگزار میکرد و خوب از بچهها اشک میگرفت، بعدش هم نوبت جشن پتو بود. حاجی پابهپای بچهها میجنگید، اشک میریخت و میخندید. هیچوقت خودش را تافته جدابافته ندانست. نگفت من روحانیام، من عالمم، من فلانم. ساده بود و متواضع. هیچوقت نشد باری روی دوش دیگران بگذارد. با اینکه شاید نزدیک 20 سال از من بزرگتر بود و کمی از نظر هیکل درشتتر ولی از من چابکتر بود. ارتفاعات را که بالا میرفتیم، آنقدر تند و تیز بالا میرفت که من به گرد پایش هم نمیرسیدم و خیلی وقتها عقب میافتادم. حالا حاجی همة تجهیزات را هم همراه داشت. با کلاه آهنی، فانسقه، خشاب، دو تا نارنجک، قطبنما و دوربین دیدهبانی که حداقل سه، چهار کیلو وزن داشت. جدای از همه اینها یک بیسیم پیآرسی77 هم روی کولش بود و یک سلاح ژ3 رو دوشش. نشد بگوید فلانی بیا و این وسیله را با خودت بیاور. همه کارها را خودش انجام میداد.
**
مرحله دوم عملیات بازیدراز بود. حاجی به عنوان نیروی نفوذی با چند نفر از بچهها جلو رفته بودند. ما هم این طرف، با بقیه نیروها به صورت ضربدری عمل میکردیم. آقای ابراهیم شفیعی که آن شب همراه حاجی بود نقل میکرد: رسیده بودیم به نقطه مورد نظر و جاگیر شده بودیم. آتش شدید شده بود. انگار دشمن بو برده بود خبرهایی هست و منطقه را به شدت میکوبید. یکآن نگاه کردم دیدم حاجی با صورت روی زمین افتاده. انگار ترکش گلولهای که به زمین خورده بود، حاجی را از پا درآورده بود. برش که گرداندم شهید شده بود. جنازه حاجی را گذاشتیم روی برانکارد تا وقت مناسب ببریمش پایین. توی آن آتش، با آن ارتفاع صعبالعبور کار دیگری ازمان برنمیآمد، اما گلولههای فسفری جنازۀ حاجی را هم از ما گرفتند. برانکارد و جنازه توی آتش سوختند و همانطور که خود حاجی دوست داشت اثری از او باقی نماند.
بعد
از مدتی که ارتفاعات را گرفتیم، جنازۀ سوختۀ شهید را آوردیم عقب. حاجی در
حرم حضرت عبدالعظیم، خیلی مظلومانه و غریبانه تشییع و به خاک سپرده شد.
http://talabebidar.ir/
- ۹۳/۰۹/۰۵