
آشناییاش با شهید غفاری برمیگردد به روزهای مهر سال 59. روزهایی که هجمه بیامان رژیم بعث او را چون بسیاری از جوانان همسن و سالش به جبهه کشاند. شیخمحمود غفاری را بار اول توی مرکز پشتیبانی سپاه در کرمانشاه دید، روحانی ملبسی که بین بچههای اعزامی از تهران خیلی نظرش را جلب کرد.
فردای همان روز با هم توی پادگان ابوذر سرپلذهاب بودند. در یکی از همان ساختمانهای پنج طبقه پادگان که بچهها را توی آنها جا دادند. غالباً بچههایی که با هم اعزام شده بودند همدیگر را میشناختند یا حداقل در آن یکی، دو روز رابطه نزدیکی بینشان برقرار شده بود، برخلاف او که برایش هیچ چهرهای آشنا نبود. طول سالن را قدم میزد که چشمش به حاجآقا افتاد. او هم گوشهای تنها نشسته بود و فکر برده بودش. شاید به آیندهای که هیچکس نمیدانست چه چیزی انتظارشان را میکشد. آرامآرام خودش را کشید کنار حاجی و با یک سلام ساده کنارش نشست. همین سلام، مقدمه آشناییشان شد. آشناییای که ما را بر آن داشت مقابلش بنشینم تا حاجمحمد صادق از دانستههایش از شیخمحمود غفاری برایمان بگوید.
- ۰ نظر
- ۰۵ آذر ۹۳ ، ۲۰:۰۱