پاییز خونین کرمانشاه در سال1361
امام جمعه شهید کرمانشاه(شهید آیت الله اشرفی اصفهانی) از زبان نخستین جانشینش
گفتگو با آیت الله محمد علی موحدی کرمانی
امروز که سال ها از آن ایام غم بارمی گذرد، به محضر این عالم ربانی ومبارز ارجمند رسیده ایم تااوراق خاطرات را با یکدیگر مرور کنیم وحاصل را در اختیار شما بزرگواران قراردهیم:
حاج آقا،درمورد شهید بزرگواراشرفی اصفهانی واین که بعد ازشهادت این بزرگوار حضرت امام،جناب عالی را به امامت جمعه درکرمانشاه منصوب فرموده ند، صحبت بفرمایید.
بسم الله الرحمن الرحیم.اولاً این که ما این شهادت جان سوز را فراموش نمی کنیم که همه دل ها را جریحه دار کرد .خداوند این شهید عزیز رابا حضرت سیدالشهدا (ع) محشور کند.عرض کنم که هنگام شهادت ایشان،من نماینده مجلس اول بودم ازکرمان؛البته فقط دردوره اول نماینده کرمان بودم ودردوره های بعدی نماینده تهران شدم.من در مجلس بودم که تلفن مجلس زنگ زدوآمدند به من اطلاع دادند که ازدفترحضرت امام با شما کاردارند. رفتم ودیدم که خدارحمت کند، مرحوم حاج احمد آقا، به من گفتند برنامه ونظر امام براین است که شما بعدازشهادت آقای اشرفی اصفهانی به کرمانشاه بروید وامام جمعه آن جا باشید تاجای آن شهیدخالی نماند.من با توجه به این که نمایندگی مجلس خودش مسؤولیت سنگینی است وکارزیادی دارد وآن جا،مخصوصاً منطقه غرب، هم خیلی مسأله داراست وهم کارزیادی دارد وجمع کردن این دوکار مشکل است تا من به هردو بتوانم رسیدگی کنم.
به حاج احمد آقا گفتم اگر امام امر می کنند، من امتثال می کنم وچاره ای جز امتثال امرندارم. اما اگراختیار را به خودمن واگذار می کنند، اجازه دهید که از رفتن به آن جا معاف باشم.مرحوم حاج آقا گفتند:"امام برنامه شان هیچ گاه این نیست که امرواجبارکنند،ولی دوست می دارند که شما بروید."گفتم همین برای من کافی است، اگر هم امام دوست دارند که من بروم، می روم ورفتم.چند روزی آیت الله جنتی درکرمانشاه بودند که من وارد آن جا شدم وروحانیت ومردم شهراستقبال گرمی از ما کردندورفتیم ومشغول به کار شدیم.
به صورت توأمان به عنوان نماینده حضرت امام وامام جمعه کرمانشاه مشغول به کارشدید؟
وقت می کردید که کارهای مجلس راتمام و کمال انجام دهید؟
خب،آن منطقه،منطقه جنگی بود ودوران هم دوران دفاع مقدس، مرتب مردم به جبهه می رفتند ودرجنگ شرکت می کردند وازجبهه مجروح وشهید می آوردند وما هم به سراغ مجروحان می رفتیم واز آن ها عیادت می کردیم،عرض ارادتی هم به شهداءمی کردیم.من خاطرات زیادی از مدتی که در آن جا بودم ،دارم.
ازخاطرات تان بیش تر بگویید.
خلاصه آن جا ماندیم وساعت حدود یازده شب بود که یک دفعه شهر تکان خورد.ما فرستادیم تحقیق کردند گفتند که الحمدالله، موشک به جایی خورده که کسی درآن جا ساکن نبوده وزمین خالی بوده وفقط زمین را گودکرده است.خدارا شکر کردیم، ولی حدود یک ساعت به اذان صبح دیدیم که بازهم شهر تکان خورد. دوباره دوستان را فرستادیم ورفتند وتحقیق کردند وگفتند بله، یک موشک به منطقه ای مسکونی خورده است وخیلی ها زیرآوار مانده اند. نیروها هم مشغولند تا انسانهای زنده،مجروح یا به شهادت رسیده را از زیر آوار بیرون بیاورند. ما هم بی درنگ به آن جا رفتیم.
صحنه دل خراشی بود، مثلاً می دیدیم که عزیزی را که شهید شده یا هنوززنده است، دارند با بیل وگلنگ از میان خاک هاوزیر آوار بیرون می آورند.گاهی پاهای شخص بیرون بود، اما سروبدن اوزیرآوارمانده بود.درعین حال، با این همه ضربات وبمب ها وموشک هایی که صدام می زندوبه منطقه کاملاً آسیب می رساند، مردم با روحیه های خوبی که من می دیدم؛ دربرنامه های انقلابی ونمازجمعه شرکت می کنندوفوق العاده مقاوم بودند. حالا می خواهم از بعضی خاطرات که نشانه مقاومت مردم آن جاست عرض کنم: یک بار، خبردادند که تعدادی مجروح ازجبهه آورده اند وما هم به عیادت شان رفتیم.یک اتاق بود که چند تخت داشت وچند مجروح درآن جا بستری بودند.یک تخت وسط اتاق قرارداشت ودوستان همراه،من را راهنمایی می کردند که از مجروح بستری در آن تخت هم دیدن وعیادت کنم.من از دور که نگاه کردم، کسی را روی تخت ندیدم.فقط یک پتو دیدم که پهن شده بود.گفتم که کسی روی تخت نیست، گفتند زیرپتوبود واصلاً به چشم نمی آمد که انسانی زیر آن پتوباشد.اوسرش را زیر پتوکرده بود ووقتی ما رفتیم، سرش را بیرون آورد.
احوالش را که پرسیدیم، همراهان ما گفتند این عزیزسنش کمتر از پانزده سال یا حدود پانزده سال است وحالا نه دست داردونه پا؛هردودست وهردوپایش قطع شده است.خب،من هم خیلی ناراحت شدم.با کمال تعجب، وقتی ناراحتی من را احساس کرد، اومرا دلداری می داد.گفت:"فلانی ،چیزی نشده است.من،شرمنده وناراحتم که چرا قبول نشده وردشده ام." این حرفش تعجب مرا بیش تر کردوگفتم چه گونه ردشده ای؟ اشاره کردبه عکس بالای سرش که متعلق به برادرشهیدش بود.گفت:"اوقبول شد که شهید شد،ولی من زنده مانده ام ومعلوم است که خداوند مرا قبول نکرده است."
مردم کرمانشاه،این طور روحیه های عجیبی داشتند.البته این روحیات فقط منحصر به آن جانبود،بلکه،به لطف خدا، سراسرکشوراسلامی این گونه بود وبه سبب این مقاومت ها وایستادن ها ،خداوند مردم مارا یاری کردوالحمدالله رژیم منحوس صدام-این عنصر ننگین وکثیف -رابه سرنوشتی که مستحقش بود،رساند.
حاج آقا،سؤالی که دارم این است که شما وقتی وارد کرمانشاه
شدید، جایی بود که یکی ازپنج شهید محراب درآن جا به شهادت رسیده بود.وشما
دقیقاً درهمان فضا نماز می گزاردید ومردم به شما اقتدا می کردند؛ آن هم
درشرایط جنگی.ازآن فضایی که بعدازشهادت شهید محراب اشرفی اصفهانی برآن جا
حاکم بود، چه چیزهایی به خاطرتان می آید؟
البته مردم داغدار،متأثروغمگین بودند، ولی با تمام این ها مقاوم بودندوایستادگی می کردند.
به هرحال ایشان سال های زیادی درآن جا زندگی کرده بودندومردم انس والفتی با ایشان داشتند وشما رفته بودید تا جای خالی آن شهید را پرکنید.این روحیات چه چیزهایی برای شما داشت؟ مثلاً نگاه های مردم واین که با همان دیدی که به آیت الله اشرفی اصفهانی می نگریستند، به شما هم نگاه می کردند وازآن به بعد باید با شما درد ودل می کردند ومسائل شان را مطرح می کردند.
همین طوربود.البته مشکل درآن جا زیادبود، چون منطقه جنگی بود .وخیلی ها که دراطراف آن جا آسیب دیده بودند، به شهرکرمانشاه آمده بودند.مشکلات، مراجعات ودرخواست هازیاد بود.من یادم هست که یک روز، به گمانم عید فطر بود وما می خواستیم نماز عید بخوانیم. جمعیت آن قدرعظیم بودکه من یادم هست، درهمان روز،برادرعزیزمان ناطق نوری وارد کرمانشاه شده بود.حالابه چه مناسبت بود؟ این که من از ایشان دعوت کرده بودم یا چیز دیگری بودکه شاید می خواستند به جبهه بروند،آن مناسبت چندان یادم نیست. یادم می آید که وقتی ایشان پیش من آمد، گفت که چه خبراست؟ این جمعیت برای چه جمع شده اند؟ گفتم این ها همه برای نماز جمع شده اند.انگار که شهر تکان خورده بود وهرچه موج می زد،جمعیت بود.
درواقع شهید اشرفی اصفهانی اثر واقعی خود را،هم درآن بیست سال زندگی درکرمانشاه وهم بعد ازشهادتش ،برمردم گذاشته بود؟
فضای جبهه ها خیلی گرم بود.هم درزمان قبل از شهادت شهید محراب وهم بعدازشهادت ایشان،جبهه خیلی فعال بود.من از خود جبهه خیلی خاطرات دارم. مثلاًدرجبهه عزیزی رادریک بعد ازظهری می دیدیم که یک کوزه آب دردست داشت.این کوزه آب راقاعدتاً باید خودش نگه می داشت تا گاه گاهی که تشنه اش می شود از آن استفاده کند، امام مدام اصرارمی کردکه ماهم از آن آب بخوریم.یک مختصر غذایی هم داشت وخیال می کرد که ما گرسنه ایم، می خواست به ما تعارف بکند.
با وجود آن مشکلات، آن ها می ساختندودرجبهه هامقاومت می کردند. دردل شب، وقت سحر،صدای ناله همه شان را می شنیدم که از خواب بیدار می شدند.و مشغول نمازبودند ودرسجده دعا می کردند که خداوند شهادت را نصیب شان کند."اللهم ارزقنی شهادت فی سبیلک" می گفتند وروحیه عجیبی داشتند.فضای جبهه خیلی معنوی ونورانی بود، ما لذت می بردیم وقتی توفیق نصیب مان می شد.وبه آن جا می رفتیم.واقعاً که مردمان ایران،انسان هایی خوب، مقاوم دوست داشتنی هستندوبه سبب همین روحیه های خوب هم، الحمدالله،خداوند مردم این کشورابه خودشان وانگذاشته است وهر کس درهر کجا با خداوند ارتباط داشته باشد، خداوندبا او ارتباط بیش تری خواهد داشت ویاری اش خواهدکرد.
دوست داریم بدانیم که وقتی شما درهمان محرابی که شهید اشرفی اصفهانی درآن جاشهید شده بود قرار می گرفتید، هربار که وضو می گرفتید ورهسپارآن جا می شدید،چه شرایط معنوی ای راازسر می گذراندید؟ قطعاً هرباراین فکرها به ذهن شما هم می آمد- جدای ازاین که درآن سال ها روحانیت درجاهای دیگر هم، همیشه، درمعرض تهدید منافقین بودند، شماهم آدم ویژه ای بودید که درهمان سال هایی که امام خمینی وملت مسلمان واین نهضت ما فقط درمحراب ،پنج شهیدبه خداوندتقدیم کرده بود،شما همیشه جزو آن آدم هایی بودید که در آن دوسال واندی - به خصوص درمحراب کرمانشاه- درآستانه شهادت قرارداشتید.ازآن لحظه ها وروحیات ویژه تان تعریف کنید.
خب،اول این که طبیعی بود که ایشان، قبل از شهادت، به مسجد جامع می رفتندونماز می خواندندومن هم باید به همان مسجد می رفتم ودرهمان محراب نماز می خواندم .علی القاعده،خیلی بعید بود که من خاطره شهید اشرفی اصفهانی رادرآن جا فراموش کرده باشم.ویادم نباشدوهمیشه به یاد آن شهید عزیز وبزرگوار بودم. من هم فکر می کنم که ما باکی ازشهادت نداشتیم وهمواره آرزوی ما هم شهادت بوده است، ولی خوب دوستانی که محافظ مابودند،خیلی سعی می کردند که از ما محافظت ومراقبت کنند.
یادم هست برادرمان آقای محسن رضایی که آن وقت فرمانده سپاه بودند،یک باربه کرمانشاه آمدند وعازم جبهه بودند.به ایشان گفتم که این نیروهایی که برای حفاظت ازمامنظور کرده اید خیلی زیاد هستند، نصف شان را بردارید تااین قدر نیرو صرف مراقبت ازما نشود.ایشان پرسید:"تعداشان چه قدراست؟" گفتم دوازده نفر.گفت:"تازه این تعداد کم است ،بایدآن ها را زیادکنید وحداقل هفده نفرباشند". درهرحال، آن ها درحفاظت ازماخیلی سعی می کردند وبه ما خیلی لطف داشتند.بنده به دنبال این نبودم که چند نفر مشغول ومراقب من باشند، ولی حسن ظن آن ها براین استوار بودکه مارا حفظ کنند ونگه بدارند.
با این روحیه ای که داشتید وهمواره منتظر شهادت بودید،نمازهای تان چه رنگ وبویی پیدا می کرد؟
حاج آقا،درمورد فرهنگ غنی ودیرین وریشه دارشهدای محراب که دردین مبین اسلام ازمولای متقیان حضرت علی(ع) شروع می شود وفقط درانقلاب اسلامی تعداد این شهدا به پنج نفر می رسد، این مسأله راهم از نظرخودتان بیان کنید.
خب،این هم یکی از برکات انقلاب است .معتقدم که شهدای محراب نه تنها خون شان روی زمین ریخته نشد، بله خون آن ها به جامعه ترزیق شدوجامعه را زنده کرد.وقتی که مردم نگاه می کنند،می بینند که چنین عزیزانی با چنین سطوح بالایی از معنویت ،علم ودانش دراین راه شهید شده اند، این عشق به شهادت طبعاً به مردم ماهم سرایت می کندوامیدواریم که ان شاءالله ما هم ششمین آن ها باشیم ومرگ مان به صورت طبیعی نباشد، بلکه به صورت شهادت درراه خداباشد.
درهرحال همان طوری که مرحوم شهید آیت الله مطهری- رضوان الله
تعالی-علیه فرمود: "این خون ها به بدنه جامعه تزریق وباعث حیات آن ها می
شود وحیات ادامه پیدا می کند وجای هیچ نگرانی ای نیست وجای خوشحالی هم هست؛
اگر شهادت نصیب کسی بشود."شناخت تان از شهید اشرفی اصفهانی چه
قدربودواصلاً آیا هیچ گاه با ایشان دیدار ومراوده ای داشتید؟
درچه سالی؟ آیا قبل ازانقلاب بود؟
ایشان صحبتی هم کردند؟ با ایشان نماز خواندید؟
وقتی ازنزدیک با شهید محراب دیدار کردید، چه شخصیتی به نظرتان رسیدند؟
ایشان را فقط همان یک بار دیدید؟
جایگاه ایشان رادربین روحانیت، به ویژه شهدای معظم این قشرعزیزودوست داشتنی،چگونه می بینید؟
یادم هست که یک باربه منزل ایشان رفتم.حالا به چه مناسبت؟ یادم نیست.ایشان ازمن پذیرایی کردند،من گفتم که مزاحم نباشم، گفتند:"نه،ما همان چیزی را که درمنزل داریم،برایت می آوریم."وروایتی هم برای من خواندند. آن روایت این بودکه کسی امیرالمؤمنین (ع) رادعوت کردوحضرت به منزل ایشان رفتند، اما قبلش فرمودند:"من به این شرط آمده ام که اولاً از بیرون چیزی برای من نیاورید وهرچه در خانه هست،همان را بیاوریدودوم آن که آن چیزی راهم که دارید برای ضیافت بیاورید.سوم این که لاتضعف بالعیال؛ از پذیرایی من، به عیالت هم آسیب نرسانی که غذای آن ها را بخواهی برای من بیاوری."بعد،حضرت دیدند که آن مرد نگران شده است.پولی داشت خواست بیرون برود تا چیزی بخرد وناراحت بودندکه آن مرد از بیرون چیزی بخرد.فرمودند:"اگر بخواهی پولی برای خرید قرض بکنی صحیح نیست، ولی اگر خودت داشته باشی وبا همان خرید کنی اشکالی ندارد." شهید را خدا رحمت کند، این روایت راهم درهمان منزل شان برای ما گفتند؛ برای دلداری واین که زحمتی برای شان نیست.
یک باردیگرهم درسفری داشتیم با پای پیاده به کربلا مشرف می شدیم.نوعاً علما به آن جا می رفتند، من جمله آیت الله شهید مدنی هم بودند. مادرابتدا از هم جدا بودیم،بعداً نزدیکی های کربلا به هم ملحق شدیم.خدا رحمت کند،مرحوم حاج شیخ احمد کافی هم با شهید مدنی بود.به هرحال ازحضرت آیت الله صدوقی خیلی خاطره داریم ودرداستان زلزله کرمان ایشان خیلی نقش مؤثری داشتند.می خواهم بگویم که هر کدام از این شخصیت هایی بودند که درجامعه رکن وملجأ وپناه مردم محسوب می شدند، چنان که شهید اشرفی اصفهانی با سخنرانی اش می توانست یک استان کرمانشاه را تکان دهد.
حرف آخر
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 44
/ج/راسخون
- ۹۳/۰۸/۱۶